برای یک دهه گذشته، جزیره لسبوس (Lesbos) در یونان یکی از محبوب ترین مقاصد گردشگری یونان بوده است. این جزیره مسحور کننده یونانی که در نزدیکی سواحل ترکیه قرار گرفته است که با ساردین های گریل شده و انعکاس آفتاب روی آب های آبی رنگ دریای ایگن، تجربه ای فراموش نشدنی را برای گردشگران رقم می زد. لسبوس برای خوشگذرانی شما در تمام طول روز گزینه داشت. من به عنوان یک نویسنده حوزه گردشگری همواره وقتی از یک مکان زیبا دیدن می کنم همه چیز را در دفترچه یادداشتم ثبت می کنم. در لسبوس نیز به شنا و خواندن کتاب راضی بودم زیرا این جزیره بیشتر از آنکه مورد علاقه من باشد همیشه مقصد گردشگری مورد علاقه همسرم بوده است.
در سال 2015، من و پیتر سفر تابستانه روتین خود به یونان را انجام دادیم، همان روزهایی که آوارگان جنگ از سوریه، عراق و افغانستان در تعداد بسیار زیاد به ساحل لسبوس می رسیدند و تعداد آنان چنان زیاد بود که در تیتر اخبار رسانه های بین المللی قرار گرفته بود. قایق های بادی پر از مسافر آن ها در فاصله ای بسیار دور از روستای محل اسکان ما به ساحل می رسیدند که تنها 10 کیلومتر از مرز آبی ترکیه فاصله داشت. من عربی بلد بودم و چندین بار نیز از سوریه دیدن کرده بودم از این رو خیلی زود پیشنهاد کمک به آنان را پذیرفتم. پیتر خواهش کرد که این کار را نکنم اما خواهش هایش فایده ای نداشت و بدین ترتیب بود که من یک خودرو اجاره کرده و به راه افتادم. برای اولین بار در جزیره لسبوس، روی صندلی راننده نشستم.
کمپ های موقت و انتقالی که هزاران نفر منتظر دریافت مدارک ثبت نام خود از پلیس بودند، با عجله در نقاطی برپا شده بودند که روی نقشه براحتی پیدا نمی شدند. فقط می دانستم که این کمپ ها در سراسر جزیره و نزدیک مایتلین برپا شده بودند و من نیز نمی دانستم چطور خودم را به آنجا برسانم. بعد از 5 مسیر اشتباه رفتن در شهر کالونی (Kalloni) در نهایت شیشه ماشینم را پایین کشیدم و مردی را صدا زدم و به زبان یونانی پرسیدم: «جاده مایتلین کجاست؟». از این که کلمات معادل «کجاست» و «جاده» در زبان یونانی را پیدا کردم بسیار حیرت زده شده بودم و او نیز جواب داد: «50 متر دیگر» و «به سمت چپ».
کمپ «کارا تپ» (Kara Tepe) در آن زمان تنها برای سوری ها و عراقی ها ساخته شده بود و مکانی بزرگ تر از یک پارکینگ بزرگ خودرو نبود. به گروهی از یونانی ها پیوستم که برای ناهار پاستا تهیه می کردند و هر بار غذای صدها نفر را تامین می کردند. زبان عربی که بلد بودم باعث شد در کنترل جمعیت موثر باشم و آماده سازی غذا را نیز با پانتومیم انجام دادم. انگلیسی نیز به اندازه کافی مورد استفاده قرار می گرفت و بعد از دفعه دوم که پاستا سرو شد دیگر کسی گرسنه نمانده بود.
در حالی که کشتی مسافربری که من در آن حضور داشتم از آتن به بندر رسید، پروژه ام به یکباره بیفایده جلوه کرد. چیزی در مورد این منطقه نمی دانستم، تنها در یک جاده در این جزیره رانندگی کرده بودم، در یک کمپ کار کرده و نگاهی اجمالی و کوتاه به جزیره ای دیگر انداخته بودم. همچنین نمی دانستم در اینجا با چه چیزهایی مواجه می شوم و معلوم نبود که بتوانم از پس چالش های پیش رو برآیم. تنها یک راه برای خلاص شدن از این نگرانی و استرس داشتم و آن حرکت به جلو بود. آن هفته، با ماشین اجاره ای ام در سراسر جزیره رانندگی کردم، اطلاعات جمع آوری کرده و تماس هایی با کمپ های پناهجوین برقرار کردم، با قایق به نقاطی دیگر از جزیره رفتم و به کمک مهاجران رفتم. در راه، رفته رفته با لسبوسی که برایم جدید بود آشنا شدم. زمین های قهوه ای آفتاب سوخته در تابستان که به آن عادت داشتم اکنون پس از باران های پاییز پر از سبزه و گیاه شده بود. دیگر خلیج های آبی کریستالی، میدان های سنگفرش شده روستاهای دیگر و مناظر جدید در سواحل ترکیه را دیدم.
هر بار که در نقطه ای جدید از خودروم خارج می شدم خودم را مجبور به گفتن «کالیمرا» (kalimera) به معنای صبح بخیر یا «کالیسپرا» (kalispera) به معنای عصر بخیر می کردم. بدون داشتن پیتر که در گذشته شبکه اطمینان من بود، به تعارفات و خوش و بش هایی که بلد بودم مانند یک طناب محکم چنگ زده بودم. یونانی ها نیز این طناب را گرفته و مرا به درون اجتماع خود می کشیدند. آن ها به سوالات من در مورد نیازهای کمپ ها پاسخ داده و داستان هایشان را برایم تعریف کرده و دلایلشان برای کمک به مهاجران را برایم شرح می دادند. بسیاری از آن ها مهاجران را به درون خانواده های خود برده بودند در حالی که تنها چند نسل قبل، در طول جنگ های بین یونان و ترکیه و در طی تبادل جمعیت در سال 1923 بسیاری از آن ها 1.5 میلیون مسیحی و مسلمان را از خانه های خود بیرون کرده بودند.
آخرین جایی که در سفر بازگشتم از آن دیدن کردم کمپ موریا بود. این بار کمپ بسیار شلوغ تر شده، در گل و لای فرو رفته و ردیف دومی از سیم خاردار روی دیوارهای بلند آن نصب شده بود و شرایطش در کل بسیار بدتر از زمانی بود که خانواده ای افغانی را به آنجا رسانده بودم. حدود یک ساعت در داخل کمپ راه رفتم و بسته های اطلاعاتی و نقشه بین مهاجران همراه با جوراب و شکلات بین مهاجران تقسیم می کردم اما دیگر خبری از آن توانایی و شوق و اشتیاقی که در دیگر نقاط داشتم نبود. ژست هایی که می گرفتم بسیار کم بوده و بی نتیجه به نظر می رسید.
در بیرون از ماشینم، یک خانواده کُرد برایم دست تکان داده و از من خواستند مسیر رفتن به بندر را به آن ها بگویم. ماه ها قبل نمی توانستم پاسخ چنین درخواستی را بدهم. اکنون اما به خوبی برنامه کاری اتوبوس ها را می دانستم و به آن ها گفتم که آخرین اتوبوس را نیز از دست داده اما می توانم آن ها را به بندر برسانم. در بندر به آن ها کمک کردم بلیط کشتی بگیرند و اطمینان حاصل کردم که غذای کافی دریافت کنند. در حالی که برای مرحله بعدی سفرشان سوار قایق می شدند، آن ها برای اولین بار بعد از ساعت ها شروع به لبخند زدن کردند. به مانند میزبان باعث شده بودم که آن ها حس خوبی داشته باشند و خودم هم نیز شرایط بهتری کسب کرده بودم.
از آن زمان به بعد، دو بار دیگر به تنهایی به لسبوس بازگشتم و تقریباً هر گوشه از جزیره را گشتم. دیگر این جزیره برایم کوچک بود و راز نقشه پارچه رومیزی برایم حل شده بود. اما همزمان احساس می کردم غنی تر شده و به دو جزیره برایم شبیه بود: لسبوسِ تیره و تار روزهای تعطیلات تابستان و لسبوسِ سرزنده و شاداب دوران بحران پناهجویان.
بعد از اینکه بار دیگر همراه همسرم و خانواده اش بار دیگر به لسبوس بازگشتم، بازگشتن به تجربه آفتاب و ساردین و فیلم دیدن در هوای آزاد برایم سخت بود. این بار دیگر می دانستم که تعطیلاتم راهی برای کمک به جزیره است زیرا بعد از سیل پناهجویان، صنعت توریسم جزیره دچار رکود شده بود. اما وقتی که به روستای خودمان که هر سال در آن اقامت می کردیم می رفتم این حس را داشتم که انگار از جزیره ای به جزیره دیگر می رفتم. چند روز بعد از ورود به جزیره بار دیگر به تنهایی به گشت و گذار در جزیره پرداختم، تا با یکی دیگر از دواطلبان کمک به پناهجویان چای بنوشم، یک استرالیایی ترک وطن کرده که چندین سال بود در اسکالا ارسوس زندگی می کرد. مایه خوشحالی بود که در آرامش و بدور از شرایط اضطراری او را می دیدم. در مورد نیازهای پناهجویان، پویایی داوطلبان و زندگی در روستا صحبت می کردیم. دو تجربه من از لسبوس با یکدیگر ترکیب شدند.