در هر صورت، به احتمال زیاد احساساتی که شما امروزه درباره ی سفرهای جاده ای دارید مستقیما و بسته به موقعیت، با فراموش نشدنی ترین تجربیات داخل خودروی شما پیوند دارد.
و بعنوان مادر دو پسر بچه، از فرصت جمع و جور کردن و راه انداختن بقیه و زدن به دل جاده لذت می برم. مهم نیست مقصد یک دورهمی خانوادگی باشد یا رفتن به یک پارک تفریحی؛ سفر در ماشین فقط هیجان زیاد من را طولانی تر می کند.
اما جدا از عشق من به سفر، دروغ گفته ام اگر اقرار نکنم که حق و حقوق مادرانگی من در صندلی جلو و کنترل کاملی که روی انتخاب مقصد دارم همه ی آن چیزی است که در رویاهای کودکیم روی صندلی عقب داشتم.
بچه ها میدانند که صندلی جلو خیلی خواستنی هست. آن جلو، هیچکس تو را از سر راهش کنار نمیزند تا ذره ای فضای بیشتر داشته باشد یا برای اینکه چقدر پنجره ات پایین است به تو غر نمیزند. من معتقدم خیلی از لحظات شکنجه آور کودکیم، نتیجه ی مستقیم مقدار وقتی بود که برادرانم روی صندلی عقب ماشین در حال خیالپردازی برای پیدا کردن راه های جدیدی که بتوانند گریه من را در بیاورند می گذاشتند.
از دیدگاه درد و رنج مندانه ی کودکانه ای که داشتم، می توانستم پدر و مادرم را آن جلو تصور کنم؛ راحت در صندلی های فرماندهی شان نشسته، در حال گوش دادن به اخبار و خندان در حالی که برای برنامه ی روزهای پیش رو بحث می کردند. آنها غرولند ما را با زیاد کردن صدای آهنگ های برتر سالی که گذشت خاموش می کردند یا حتی اگر درست رفتار نمی کردیم، ناگزیر تهدید به رها کردن ما در جاده می کردند.
و درست از لحظه ای که توانستم روی صندلی جلو بنشینم، بدستش آوردم. موفقیت بزرگی بود که به استقبالش رفتم. اما حالا از من خواسته شده بود که از آن بگذرم.
پسر عمویم دکستر قصد داشت ما را به تور شهر گانما در ژاپن ببرد. باید همه ی ما پنج نفر داخل خودروی هاچبک قرمز رنگش جا می شدیم. با یک نگاه به پسر عمو و شوهرم که هر دو بالای 180 سانتی متر قد دارند، کاملا مشخص بود کجا باید بنشینم.
در حالیکه آه بلندی کشیدم، از جایگاه قدرتم پایین آمدم و خودم را با فشار روی صندلی عقب بین دوتا پسر نوجوانم جای دادم.
در حالی که درگیر تسلیم و پذیرش خودم بودم، در ابتدا متوجه نشدم پسرانم لبخند رضایت به لب دارند. آنها مثل یک دوست گمشده ی قدیمی که بالاخره به خانه برگشته، با آغوش باز از من استقبال کردند.
اولش گیج بودم تا اینکه دریافتم آن دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم.
این اولین دفعه ی ما بعنوان یک گروه سه نفره ی صندلی عقب نشین نبود. زمانی که آنها بچه بودند اغلب همراهشان مسیر برگشت را رانندگی می کردم، در حالی که یک دستم را برای محافظت روی صندلیشان می گذاشتم یا به آنها غذا میدادم. اما هر چه بزرگتر می شدند من کمتر آن مسیر را بر میگشتم تا جاییکه دیگر ایده ی عقب نشستن با بچه ها حتی به ذهنم خطور نکرد.
اما حالا ما اینجاییم.
به خودم هم یادآوری شد.